#چای
در آینهی تاریخ!
نمیدانم چند ساعت است خیرهام به فصل آخر پایاننامهام، آنجایی که ایدهی اصلی را توضیح میدهم و ثابت میکنم شبکههای کنونی محدودند و تنها از راه ایدهی من است که…
بیشتر بخوانیدمُجَعّد!
زندگیِ لای موهای مُجَعّدش، آن دستِ کوچک اما مصمم در نگه داشتن استکان، خیالی که دمِ در روی پا بند نمیشود و هی صدایش میکند که «تِزول! هامّی گتدی بیز…
بیشتر بخوانیددلم برای دستهای مادرم تنگ شده
دلم دستهای مادرم را میخواست. البته شک دارم اگر بود میفهمید چرا گریه میکنم؛ آخَر همه روزهای زندگی او شبیه به هم بود. هیچوقت نگفته بود دلش سفر میخواهد یا…
بیشتر بخوانیدحلقه عشاق
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشینلبان بحثِ سرِّ عشق و ذکرِ حلقه عشاق بود پ.ن: عکس از sadegh390@
بیشتر بخوانید