پاشو بریم خونه…

پاشو بریم خونه…

من امروز، یعنی شانزدهم بهمن هزار و سیصد و نود و هفت، در حالی که اخیراً دوازده سالم شده، توی بیمارستان کنار مادربزرگ ایستاده‌ام و “نمی‌دانم” دو روز دیگر، نزدیک‌های صبح، او می‌میرد. برایش شاخه‌گلی هدیه آورده‌ام، و در حالی که او گل را در آغوش گرفته و لبخند می‌زند، می‌گویم: «مامانی! به بابا می‌گی برام کنسولِ بازی بخره؟».
من امروز، یعنی شانزدهم بهمن هزار و سیصد و نود و هفت، در حالی که اخیراً دوازده سالم شده، توی بیمارستان کنار مادربزرگ ایستاده‌ام و “می‌دانم” دو روز دیگر، نزدیک‌های صبح، او می‌میرد. برایش شاخه‌گلی هدیه آورده‌ام، و در حالی که او گل را در آغوش گرفته و لبخند می‌زند، می‌گویم: «می‌دونی مامانی، تو دو روزِ دیگه نزدیکای صبح می‌میری و فرداش همه‌ی ما خیلی غمگین می‌شیم، حسرت‌ همه‌ی وجودمون رو پر می‌کنه. پس این دو روز آخر رو بیا بریم خونه».
“دانستن” یا “ندانستن”؟ “زجر کشیدن” یا “ناگهان متلاشی شدن”؟ انتخابی مُقَدّر که اسمش را گذاشته‌اند “زندگی”! انتخاب بین بدتر و بدتر!