پائولو وارد می‌شود

کنارِ محله و مشرف به آن، یک زمین بایر بود. بچه‌ها چند پاره‌آجر را روی هم گذاشته و دروازه درست کرده بودند؛ یکی این‌ وَرِ زمین، یکی آن‌وَرتر. طبق قول و قراری نانوشته، عصر هر روز جمع می‌شدند آن‌جا برای بازی. آن روز هم منتظر بودند حسین با توپ از راه برسد. آخر حسین تنها بچه‌ی محله بود که توپِ فوتبال داشت؛ توپِ فوتبالِ دست‌دوزِ چهل‌تیکّه، جایزه‌ی کارنامه‌ی خوبش. سر و کله حسین که پیدا شد، یعقوب‌ریزه دوید جلو و گفت: «چقدر دیر کردی؟ دو بار اومدیم دمِ خونتون در زدیم ولی کسی در رو باز نکرد. نگران شدیم، گفتیم نکنه بی‌خبر رفته باشید سفر…». دستش را دراز کرد و توپ را از دست حسین گرفت، داد زد: «بچه‌ها بیاید، پائولو اومده…». حسین لبخند زد. حمید و خسرو مثل همیشه روبه‌روی هم ایستادند و یارکشی کردند: «من من، تو تو، کشیدم، کی رو؟…». حمید و حسین و جعفر و مَم‌رسول شدند یک تیم، و خسرو و اسمال‌صدری و یعقوب‌ریزه و بهمن‌خلاف، یک تیم. با کله‌های تراشیده و پیژامه‌های گشاد و دمپایی‌های پلاستیکی. عسگر‌چلاق هم که از همه قدبلندتر بود، شد داور بازی. نشانِ داور بودنش، سوت قرمزی بود با بند زردرنگ، همیشه آویزان از گردن آفتاب‌سوخته‌اش. یک پایش از آن یکی درازتر بود انگار، موقع راه رفتن آن را دنبال خودش روی زمین می‌کشید.
اسمال‌صدری پیژامه‌اش را کشید بالا و ایستاد توی دروازه. حسین، همان اولِ بازی، به یاد بازیکن محبوبش پائولو رُسی، پابه‌توپ یعقوب‌ریزه را جا گذاشت و دوید سمت دروازه و زد زیر توپ. توپ از سرِ دیوار فخری‌خانوم سوت شد توی حیاط خانه‌اش. قیافه‌ی صغری‌خانوم آمد جلوی چشمان حسین که گفته بود: «حق نداری سمت خونه‌ی فخری‌خانوم‌اینا بری…». مادرِ جعفر و حمید و مَم‌رسول هم پنداری همین حرف را زده بودند. اسمال‌صدری اما بی‌حرف دوید سمت خانه، دستش را گذاشت روی زنگ. لای در به آنی باز شد و فخر‌ی‌خانوم سرش را بیرون آورد، انگار همان پشت در منتظر ایستاده بود. چشم‌هایش را حسابی سرمه کشیده بود و ماتیکِ قرمزِ براقی روی لب‌هایش مالیده بود. اسمال‌صدری را که دید، طره‌‌ی موی روی پیشانی‌اش را کنار زد و چادر سفیدش را زیر چانه محکم کرد. النگوهای نازکش روی هم افتادند و جیلینگ‌جیلینگ صدا کردند. یک‌هو چشمش افتاد به حسین. با اخم و تَخم و تشر به اسمال‌صدری نگاه کرد و گفت: «تو نه!… پائولو بیاد توپ رو از تو حیاط ورداره». همه‌ی نگاه‌ها رفت سمت حسین، حسین یک قدم رفت عقب. آب دهانش را قورت داد و مثل مجسمه سر جا ایستاد.
چشم‌های درشتش، درشت‌تر شده بود انگار. نفهمید زن این اسم را از کجا می‌داند. فخری‌خانوم جوان بود و تازه به این محله آمده بود. شاید دو ماه، شاید هم سه ماه، هر چه بود زیاد نبود. تنها زندگی می‌کرد و کسی از گذشته‌اش چیزی نمی‌دانست. صغری‌خانوم می‌گفت: «حرف و حدیث پشت سرش زیاده، سمت خونش نرو…». نمی‌گفت چه حرف و چه حدیثی، فقط انگشتش را توی هوا تکان‌تکان می‌داد و می‌گفت: «بفهمم اون‌طرفا رفتی عاقت می‌کنم…». فخری‌خانوم صورت گرد و مهتابی داشت، موهایش روشن بود، و زیر چشم‌های میشی‌اش را حسابی سرمه می‌کشید. حسین چند باری بیشتر او را ندیده بود. همیشه همین چادر سفید روی سرش بود و زیر آن کمی توپُر به نظر می‌رسید. بهمن‌خلاف آمد جلو و لبخند به لب، دستش را گذاشت کنار گوش حسین و آهسته گفت: «ناقلا، فخری‌خانوم اسم تو رو از کجا می‌دونه؟». گوش‌های حسین داغ شد و قرمز، سرش را پَس کشید و با دست بهمن را هل داد. قدم‌ها را محکم برداشت و اخم‌کرده پا تند کرد سمت خانه‌ی فخری‌خانوم.
ادای آق‌مرتضی را درآورد. بلند یالله گفت و وارد حیاط شد. با خودش فکر کرد پائولو هم بود، همین کار را می‌کرد. چه کار شاقی انجام داده بود؟ خودش هم نمی‌دانست. سریع توپ را از کنار باغچه برداشت و توی بغل گرفت. تا آمد از در برود بیرون، فخری‌خانوم آستین لباسش را کشید و با عشوه و کرشمه گفت: «صبر کن… صبحِ علی‌الطلوع خبر آوردن که پای قوچعلی پیچ خورده، امروز نیومد که بره خرید… توی خونه هیچی ندارم… می‌ری برام خرید کنی؟». این را گفت و مژه‌های بلند و ریمل‌زده‌اش را چند بار روی هم گذاشت و برداشت. منتظر جواب حسین نماند، دستش را برد توی یقه پیراهنش، و از جایی که حسین نفهمید، دسته‌ی اسکناسی را که با کش بسته شده بود، بیرون آورد و گرفت سمت حسین: «یه سطل ماست می‌خوام و چند تا تخم‌مرغ، یه قالب پنیر لیقوان و چند تایی هم نون. تافتون باشه بهتره، نبود هر چی بود بخر… نمی‌دونم قوچعلی کی سرِ پا می‌شه». صدایش را کمی پایین آورد و زیر لب نجوا کرد: «یه پاکت سیگارم می‌خوام… اشنو باشه بهتره… ویژه…». این را گفت، دندان‌هایش را روی لب پایینش فشار داد و با چشم‌های گشاد‌شده و ابرو‌های بالاانداخته زل زد به حسین. حسین مانده بود چه کند. از یک طرف نگران بود که مادر بفهمد رفته خانه‌ی فخری‌خانوم، تازه برایش خرید هم کرده، آن هم چه؟ سیگار! واویلا. از طرف دیگر یاد حرف پدرش افتاد. آ‌ق‌مرتضی هر بار عطشِ پائولو شدن را در حسین می‌دید، می‌گفت: «قهرمانی به تعداد گل‌های زده نیست، به انسانیت است و به شرافت…».
حسین دیگر فکر نکرد. دستش را دراز کرد و پول را سریع از فخری‌خانوم گرفت. توپ را داد دست خسرو و سریع رفت پی خرید. سر کوچه که رسید، گردن خم کرد سمت آستین لباسش و بو کشید. بوی عطر فخری‌خانوم مانده بود روی آن. می‌دانست کارش تمام است. جوابی برای سوال‌وجواب‌کردن‌های صغری‌خانوم نداشت. یقیناً همین امشب عاق می‌شد. خودِ صغری‌خانوم همیشه می‌گفت: «هیچی زیر این آسمون، مُفتکی به دست نمیاد». لابد این هم بهای پائولو رُسی شدن بود.

پ.ن: این داستان برداشتی شخصی است از داستانی به نام پائولو رُسی، اثر مریم سمیع‌زادگان. اگر خوب شده، کرِدیتَش مال ایشان است، هر کمی و کاستی‌ای دارد گردنِ منِ کمترین. مخلص!