وداع با اسلحه!

وداع با اسلحه!

«یک بار در اردوگاه کُنده‌ای را در آتش گذاشتم و کُنده پر از مورچه بود. همین که شروع به سوختن کرد، انبوه مورچه‌ها بیرون ریختند و اول به طرف وسط رفتند که در آتش می‌سوخت، بعد برگشتند و به ته کنده فرار کردند. هنگامی که ته کنده پر می‌شد، مورچه‌هایی که نزدیک آتش بودند نمی‌توانستند از آن فرار کنند. در می‌رفتند، تنشان سوخته بود و له شده بودند و همین‌طور می‌رفتند و نمی‌دانستند کجا می‌روند. ولی بیشترشان راهشان را به طرف آتش گم می‌کردند و سرانجام توی آتش می‌افتادند. یادم هست در آن موقع فکر کردم که این آخر دنیاست و فرصت خوبی است که آدم مسیح بشود و کُنده را از آتش بردارد و بیرون بیندازد تا مورچه‌ها بتوانند خودشان را به زمین برسانند. ولی من کاری نکردم، جز این که یک فنجان آب روی کُنده پاشیدم تا فنجان را خالی کنم که ویسکی در آن بریزم و بعد آب به آن اضافه کنم. فکر می‌کنم پاشیدن فنجان آب روی کُنده‌ی سوزان مورچه‌ها را فقط بخار داد.»
متنی که خوندید بخشی از کتاب «وداع با اسلحه» (با عنوان اصلی «A Farewell to Arms») اثر ارنست همینگوی است. می‌تونم هزاران کلمه در مورد کتاب بنویسم، اما ترجیح می‌دم برای معرفی کتاب همین پاراگراف از من یادگار بمونه. خوندنش رو از دست ندید.