امروز، در بیستوهشتمین سالگرد تولدم، در وضعیت غریبی به سر میبرم؛ تنهاتر از همیشه. همسنگرهای سابقم میان صفوف دشمن دندان تیز میکنند برای انتقام. برای دریدن. سنگر خالی شده. شاید به تعداد انگشتان دست مانده باشیم اینطرف کیسههای شن.
امروز، در بیستوهشتمین سالگرد تولدم، در وضعیت غریبی به سر میبرم؛ اکثر فشنگهایی که خودیها از پشتِ جبهه میفرستند، مشقی است. فقط صدا دارد. شبها اگر نفهمی و شلیکشان کنی، جای سنگرت لو میرود. یکی دو تا فشنگ جنگی هم اگر پیدا شود، اگر درست شلیک شود، میشود قربانی بیتوجهی دشمن. صاف میخورد وسط پیشانیشان. اما هیچ اثری ندارد. راستراست نگاه میکنند توی چشمت، میخندند و قدم بعدی را محکمتر برمیدارند. اخوی! خورد وسط ابروهایت! چرا از پا نمیافتی؟ حواست کجاست؟
امروز، در بیستوهشتمین سالگرد تولدم، در وضعیت غریبی به سر میبرم؛ باور کردهام که دیر یا زود سنگر سقوط خواهد کرد. اگر بایستم، میشوم از دشمن. چه چیزی بدتر از این؟ شاید باید عقبنشینی کنم به سنگرهای عقبتر. شاید باید جبههام را تغییر دهم. هجرت کنم به جبهههایی که دشمنانش رویینتن نباشند. تیر که خوردند بمیرند.
امروز، در بیستوهشتمین سالگرد تولدم، در وضعیت غریبی به سر میبرم. امروز خستهام. گیجِ خواب…