تجاوز…

تجاوز…

من فیلم آخر رومن پولانسکی، «یک افسر و یک جاسوس» (با عنوان اصلی «An Officer and a Spy») رو دوست ندارم. پولانسکی توی این فیلم که جایزه‌ی ویژه‌ی هیئت داوران جشنواره‌ی ونیز رو هم برده، به جای این که یه داستان جذاب انتخاب کنه، رفته سراغ داستان لو رفته‌ی یه افسر یهودی توی ارتش فرانسه که محکوم به جاسوسی می‌شه و هرچند بعداً ثابت می‌شه بی‌گناهه، اما حاضر نمی‌شن تبرئش کنن. حالا انتخاب داستان به کنار، پولانسکی حتی سعی نکرده این داستان رو جذاب بسازه. مخصوصاً سطحی بودن شخصیت‌ها مانعِ نزدیک شدن بهشون و مهم شدن سرنوشتشون برای تماشاگر می‌شه.
در واقع این فیلم بیشتر از این که سینما باشه، بیانیه است. پولانسکی این فیلم رو برای کسایی ساخته که ازش می‌خوان بعد از ۴۳ سال فرار از آمریکا برگرده اون‌جا و در مقابل اتهام تجاوز به یه دختر ۱۳ ساله به اسم سامانتا پاسخگو باشه. ایشون با ساختن این فیلم داره به اونا می‌گه: «گیریم که اصلاً برگشتم، گیریم که اصلاً اومدم توی دادگاه و از خودم دفاع کردم، گیریم که اصلاً ثابت شد بی‌گناهم، مگه قراره تبرئه بشم؟ شما تصمیم گرفتید من رو گناه‌کار بدونید و برای حفظ آبروی خودتونم که شده به هیچ وجه از این تصمیم بر نخواهید گشت!».
فارغ از این که من فیلم رو دوست دارم یا نه، و حتی فارغ از این که پولانسکی واقعاً به اون دختر تجاوز کرده یا نه (دختری که البته الان یه زنِ گنده است و از قِبَل چسبیدن به پولانسکی شهرتی برای خودش رقم زده که بیا و ببین)، منم با مانیفستش موافقم. متأسفانه در زمانه‌ای قرار داریم که ادعای بعضیا (مثلاً فمنیست‌ها، LGBTها، سیاه‌ها، و یهودی‌ها) یه حالت قدسی پیدا کرده، و خیلی‌ها قبل از این که صحت اون ادعاها بررسی بشه، عموماً برای این که خودشون رو روشن‌فکر نشون بدن، از اون ادعاها حمایت می‌کنن، و این بعضاً برای متهمینِ شاید بی‌گناه به قیمت از دست رفتن تمام عمرشون تموم می‌شه. و این بده! خیلی بد! اصلاً این پدیده مفهوماً با همون تجاوز چه فرقی داره؟ همونه دیگه، حتی شاید به مراتب بدتر هم باشه!