مرد مجهول‌الهویه، زن مجهول‌الهویه…

مرد مجهول‌الهویه، زن مجهول‌الهویه…

همه‌ی اعضای خانواده‌ی آقای منوچهری لباس ﻗﺮﻣﺰ می‌پوشند ﺑﺎ ﺟﻮﺭﺍب‌های ﻓﯿﺮﻭﺯﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮ می‌روند ﺧﻨﺪﻭﺍﻧﻪ. ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﯽﮔوید ‏«ﺑﮕﻮ ﺑﻊ ﺑﻊ‏» ﻭ ﮐﻒ ﺑﺰﻥ، ﻭ آن‌ها اطاعت می‌کنند و تکرار، ﺧﺮﮐﯿﻔﺎﻧﻪ. اشکان و لادن با ٢٠٦ سفيد می‌روند سفره‌خانه و قليان می‌كشند، در حالی كه روی تخت نشسته‌اند و لادن جوراب ندارد. هلیا و ملیکا با شاسی‌بلند می‌روند پيست اسكی. هلیا اسكی بلد نيست، ملیکا هم. پس با لوازم اسكی استوری می‌گيرند. هلیا نقشه کشیده در راه بازگشت به تجویز وزیر بهداشت عمل کند. خانم محبی و هم‌كلاسی محترمش می‌روند نمايشگاه كتاب و ساندويچ هايدا می‌خورند. چند تايی نيچه و شجريان هم می‌خرند. طفلکی‌ها هنوز به چیزی که می‌خواهند، نرسیده‌اند. ممد در زندگی‌اش به هیچ دختری محل نمی‌گذارد. هر پنجشنبه با رفقا الكل سفيد می‌خرند و سن‌ايچ آلبالو. می‌خورند تا بالا بياورند.
ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ اما هستند در شهر آقای منوچهری‌ها، اشکان‌ها، لادن‌ها، هلیاها، ملیکاها، خانم محبی‌ها، و ممدهایی که ﻣﻮﺳﯿﻘﯽِ ﮐﻼﺳﯿﮏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽدهند، مسائل ریاضی حل می‌کنند، دوتا بازی می‌کنند، بروس رابینسون می‌بینند، ﯾﺎ دکارت می‌خوانند، کسانی که گوسفند نیستند.
اگر از دسته‌ی دومید، السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. اما اگر از دسته‌ی اولید، تا دیر نشده قیام کنید علیه گوسفند جباری که حکومت وجودتان را قبضه کرده. یا علی مددی!