قابلمهی برنج را با دیسها گذاشت جلوی مادرش و خودش نشست پشت قابلمهی خورش. ظرف سیبزمینیهای سرخ شده را هم کنارش گذاشته بود. درِ قابلمه را برداشت و با ملاقه شروع کرد هم زدن. چشماناش برق افتاد. معلوم بود بوی خورش راضیاش کرده. به دخترش گفت از کشوی دوم سمت راستی آن پارچهی کهنهی دمدستی را بدهد که بیندازد روی پیراهناش مبادا لکهی خورش بیفتد روش. سرش را آورد بالا و با همان نگاه معصوم و خندانش گفت این پیراهن را از ترکیه آورده و خیلی دوستش دارد. آبی آسمانی روشن. ترکیب موهای قهوهای کمپشتاش که با کلیپس بالای سرش بسته بود با آن پیراهن آسمانی و گلهای سفید محو و ماتاش مثل رویا بود. در این پیراهن لاغرتر هم به چشم میآمد. میخندید و میگفت بدنم فهمیده میخوام دوباره ببرمش ترکیه، داره حسابی سنگ تموم میذاره.
بعد از رژیم گرفتن شروع کرده بود به لاغر شدن.
رژیم را ول کرد.
باز هم لاغر شد.
پ.ن: عکس از حمید جانیپور.